حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

عمممممممممممممممه شدم

سلام ناناز من یه عالمه آخ جون که برا اولین بار عمه شدم...هورا... وای خدا اینقده نازه که نگو شبیه خودمه شنبه تقریبا ساعت ١٠ و نیم شب به دنیا اومد قدش پنجاه سانتیمتر وزنش سه کیلو و چهارصد و چهل دورسرشم اگه اشتباه نکنم سی و پنج سانتیمتره خیلی هم نازه موهاشم مشکی لوس و تیتیش مامانی هم هست وای جیگره شو برم من.. توی بیمارستان ولیعصر به دنیا اومد توسط ماما خانم بادی خدارو صد هزار مرتبه شکر که صحیح و سالم و به موقع به دنیا اومد...شنبه از باشکاه که برمیگشتیم دیدم ماشین دایی طاها جلودره مامانیه اخه اونچند روز اخر رفته بود خونه ی مامان مریم جون که اگه شب و نصفه شب نیاز بود ببرش بیمارستان خلاصه وقتی ماشینو دیدیم گفتیم که بدنیا اومده رفتیم تو خونه و دای...
17 تير 1392

اینروزای ما

سلام گل پسر نازم...چقدر اینروزا سرمون شلوغ بود والبته هنوزم هست...بابایی که مشغول خوندن امتحانا که خداروشکر امروز اخریش بود و خلاص شد...وما هم همچنان منتظر زهرا جون که مثل اینکه خانوم حسابی ناز داره و زیر زبونی میخواد که بیادههههههههههه دختر عموهای عزیز منم که قراره فردا بیان و تا چند روز اول ماه رمضون بمونن و با مامانی جون برگردن و ١٠ روز مامانی جون اونجا بمونه...منم که حسابی مشغول تمیز کردن خونه و  جمع کردن وسایلام و که قراره یه ماه بریم رشت و همچنان مشغول ورزش کردن راستی این یه هفته ی اخری و رایگان میرم ههههههههههه اخه من جلسه ای میرم و دوست خاله جون ثبت نامی بود دیگه اون نمیاد گفته من به جاش برم منم که از خدا خواسته ١٧ هزارتومنم ١٧...
13 تير 1392

عیدت مبارک

سلام نازی جون...عیدت خیلی خیلی مبارک...وای چقدر اینروزا همه ی خیابونا خوشگل و چراغونی هستن دیشب رفتیم ایستگاه صلواتی چقدر شربت خوردیم از پایین کوچمون شروع کردیم تا زنبیل اباد و بلوار امین و دور شهر و سالاریه و شهرک قدس وسطاش دیگه از هر سه تا ایستگاه یکیش و برمیداشتیم بعضی جاها هم بستنی و کیک و اش میدادن وای چقدر باصفا بود اسفند دود کرده بودن مولودی گذاشته بودن همه ی ماشینا بوق بوق کنان میرفتن خلاصه همه واسه میلاد اقامون دلبرمون سرورمون فریاد شادی سر میدادن...بابایی جونی که افطار کرد تقریبا ساعت ده رفتیم بیرون تا ساعت دوازده بعدشم اومدیم خونه و تاصبح بیدار بودیم یه عالمه هم اعمال داشت البته سعادت نداشتیم همه اشو انجام بدیم شما خوابیدی و منو م...
3 تير 1392

خاطرات مشهد

سلام نازی...رسیدنمون بخیر هههههههههه...اره مامانی هفته ی پیش این موقع تو هتل نخل مشهد  نشسته  بودیم داشتیم شبکه خبر و نگاه میکردیم واسه نتایج انتخابات...ما رایمون و تو حرم امام رضا دادیم با توکل و توسل به خودش ولی قسمت یه چیز دیگه شد خدا خودش کمکمون کنه... یادش بخیر چقدر زود گذشت و چه خوش گذشت... موقع رفتن بلیطمون از تهران بود با بچه ها قرار گذاشتیم زودتر راه بیفتیم که یه سر بریم حرم حضرت عبدالعظیم و سر مزار ایت الله خوشوقت که این سفرای مشهدمون رو مدیون و مهمون این عزیز خدا هستیم...اولین باری بود که میرفتم سر مزار ایشون چقدر دلم تنگ شد چقدر حس کردم نشستن مارو نگاه میکنن چقدر دلم واسه درس اخلاقش تو زینبیه تنگ شد بغض گلومو فشار میدا...
1 تير 1392
1